نوشته شده توسط : ناصر

مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز


مرگ خود  می بینمو رویت نمی بینم هنوز


بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم


شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز


آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت


غم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز


روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم


گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز


گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست


در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز


سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند


صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز


خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی


طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز





:: بازدید از این مطلب : 544
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : 6 / 11 / 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست